کد مطلب:142037 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:244

گرفتار شدن مسلم در خانه هانی
معقل غلام عبیدالله كه به خانه هانی راه یافته بود و با شیعیان رفت و آمد می كرد، به اسرار تازه ای دست یافت، از آن جمله متوجه شد پولی را كه به مسلم بن عوسجه پرداخته تحویل ابوثمامه صائدی خزانه دار اموال و وجوه اعانه شیعیان شده است كه آن را به مصرف خرید اسلحه برساند.

از این راه بسیاری از رازها از پرده بیرون افتاد و برای ابن زیاد آشكار گشت.

هانی، كه به بهانه بیماری، خود را از عبیدالله دور نگه می داشت مورد سوء ظن شدید ابن زیاد قرار گرفت به گونه ای كه به او پیام فرستاد: اگر بدانم براستی بیمار هستی به دیدارت می آیم، اما شنیده ام تو بر در خانه خود می نشینی و از سلامت برخورداری؛ این كناره گیری تو، ناسپاسی از سلطان به شمار می آید.

این پیام توسط محمد بن اشعث و حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدی، به او ابلاغ شد، آنان از او خواستند تا با اینان همراه گردد و نزد عبیدالله رود.

هانی لباس خویش را پوشید و بر استر خود سوار شد، چون به نزدیك قصر رسید احساس خطر كرد، از این جهت به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: ای برادرزاده من از این مرد هراسناكم، رأی تو در این باره چیست؟

حسان گفت: من هیچ برای تو نگران نیستم، و تو نباید اندوهی در دل داشته باشی.

گو آنكه حسان از پشت پرده آگاهی نداشت. آنها با هانی بر ابن زیاد وارد شدند در حالیكه گروهی نزد او نشسته بودند، و شریح قاضی نیز در كنارش بود. عبیدالله تا چشمش بر هانی افتاد به كنایه گفت: به پای خود به سوی مرگ آمدی، و همین كه به نزدیك او رسید، عبیدالله، شعری را به این مضمون خواند: من زندگی را برای او


می خواهم و او در پی كشتن من است.

هانی گفت: مگر چه شده است ای امیر!

ابن زیاد گفت: ای هانی! این كارها چه بود كه كردی؟ تو در خانه خویش علیه امیرمؤمنان و همه مسلمانان توطئه می كنی؟ مسلم بن عقیل را آورده و در منزل خود جا می دهی و اسلحه و مردان جنگاور تدارك می بینی و گمان می كنی این همه بر من پوشیده می ماند؟

هانی پاسخ داد: نه این كارها را نكرده ام و مسلم بن عقیل نیز نزد من نیست.

عبیدالله گفت: براستی تو مرتكب شده ای!

از اینگونه سخنان میان آن دو بسیار رد و بدل شد.

عبیدالله چون دید هانی بر انكار مورد یاد شده پافشاری می كند، معقل غلام جاسوس خود را فراخواند.

آنگاه رو به هانی كرد و گفت: او را می شناسی؟

هانی پاسخ داد، آری! دانست كه معقل جاسوس و نفوذی بوده است.

پس ساعتی سر به زیر افكند تا آنكه به خود آمد و ابن زیاد را اینگونه مخاطب ساخت.

سخنم را بشنو و بدان كه راست می گویم؛ به خدا سوگند دروغ نمی گویم به خدا من او را به خانه خویش دعوت نكرده ام و از كار او چیزی نمی دانستم، تا آنكه به در خانه من آمد و از من خواست كه به او جای دهم، پس من از اینكه خواهش او را رد كنم حیا كردم.

از اینرو او را پذیرفتم و مهمان خویش گردانیدم، و این جریان به تو نیز گزارش شده


است. هم اكنون اگر بخواهی من آماده ام تا پیمان استواری با تو ببندم و متعهد شوم كه غائله ای علیه تو به راه نیندازم؛ پیش بیایم و دست در دست تو گذارم و یا مالی را نزد تو به گرو بسپارم تا آنكه به منزل بروم و به مسلم بگویم: به هر سرزمینی كه می خواهد برود و خویش را از ذمه او آسوده گردانم.

ابن زیاد گفت: به خدا هرگز تو را رها نكنم تا او را به نزد من آوری.

هانی پاسخ داد: به خدا سوگند من نیز هرگز چنین كاری را نخواهم كرد، مهمانم را بیاورم كه تو را بكشی؟

ابن زیاد گفت: به خدا قسم باید او را نزد من آوری!

هلانی پاسخ داد: نه به خدا او را نمی آورم.

چون سخنان آن دو به درازا كشید، مسلم بن عمرو باهلی برخاست و گفت: خدا كار امیر را اصلاح كند، مرا با او تنها بگذار تا به گفتگو بنشینم. پس برخاست و در گوشه خلوتی از مجلس با وی به صحبت پرداخت، به گونه ای كه ابن زیاد ایشان را می دید تا آنكه صدای آن دو بلند شد، و عبیدالله شنید كه چه می گویند.

مسلم بن عمرو می گفت: ای هانی! كاری نكن كه خود را به كشتن دهی و خاندان خویش را گرفتار بلا كنی، به خدا سوگند من نمی خواهم كه تو كشته شوی، تو خود می دانی كه مسلم بن عقیل با این گروه كه می بینی خویشاوندی دارند و عمو زاده یكدیگر هستند، اینان او را نخواهند كشت و به او آزاری نمی رسانند. پس تو او را به ایشان بسپار، و مطمئن باش كه اینكار برای تو پستی و كاستی نمی آورد، زیرا براستی مگر جز این است كه او را تنها به سلطان سپرده ای؟

هانی گفت: بخدا قسم این برای من ننگ و عار است كه پناهنده و مهمان خویش را به دشمن بسپارم، در حالی كه زنده، تندرست، شنوا، بینا، و دارای بازوانی نیرومند و یاران بسیاری هستم، به خدا حتی اگر هیچ یاری كننده ای نداشتم، باز هم او را


تسلیم نمی كردم تا آنكه خود جان بسپارم.

مسلم بن عمرو، بر سخن خود پافشاری كرد ولی هانی از خواسته او سرباز زد و همان پاسخ پیشین را تكرار كرد كه بخدا من او را به شما نمی سپارم.

این سخنان بر عبیدالله گران آمد، از اینرو خطاب كرد: او را نزدیك من آورید!

پس او را پیش آوردند، آنگاه به هانی گفت، یا باید او را نزد من آوری و یا آنكه گردنت را از تن جدا می كنم.

هانی گفت: در آن هنگام به خدا شمشیرهای آهیخته پیرامون خانه ات، بسیار خواهد شد؛ زیرا بر این باور بود كه قبیله اش به یاریش خواهند شتافت.

عبیدالله خشمگین شد و گفت وای بر تو، مرا از برق شمشیرها می ترسانی؟

آنگاه دستور داد كه او را نزدیكتر ببرند، پس با عصایی كه دردست داشت چندان بر بینی، پیشانی و گونه ی هانی زد كه بینی اش شكست و خون بر رخسارش روان گردید و گوشت پیشانی و گونه هایش كنده و بر روی محاسنش آویزان شده و آن عصا نیز شكست.

هانی دست به شمشیر یكی از نگهبانان برد تا آن را بیرون بكشد و از خود دفاع كند كه با مقاومت او روبرو شد، و آن مرد شمشیر را نگهداشت و نگذاشت به دست هانی بیفتد.

عبیدالله گفت: تو روزها پس از نابودی خوارج به آنان پیوستی؟ براستی كه خون تو بر ما حلال شد. پس دستور داد او را بر زمین كشیده و ببرند.

مأموران نیز چنین كردند و او را در اتاقی انداخته و در آن را بستند.

آنگاه امر كرد كه نگهبانانی بر او بگمارند،آنها نیز اطاعت كردند.

حسان بن اسماء چون این برخوردها را دید به خشم آمد و لب به اعتراض گشود و خطاب به ابن زیاد گفت: نسبت خارجی گری را كه به هانی دادی كنار بگذار، تو به ما


دستور دادی كه او را نزد تو آوریم و ما به خواست تو عمل كردیم و وی را آوردیم ولی اینك می بینیم كه بینی و صورت او را شكسته و خونش را بر محاسنش جاری ساخته و گمان دارم كه می خواهی او را بكشی.

عبیدالله گفت: شگفتا تو اینجا هستی؟ پس امر كرد كه حسان را با مشت و لگد و پس گردنی درگوشه ای از مجلس نشاندند.

پس محمد بن اشعث به سخن آمد و گفت: به راستی ما به هر چه امیر بخواهد خشنودیم چه به سود ما باشد و چه به زیان ما، زیرا امیر بزرگ و ادب كننده ماست. در بیرون از قصر نیز شایع شد كه هانی كشته شده است. این خبر به گوش عمرو بن حجاج زبیدی رسید؛ پس با قبیله مذحج به طرف دارالاماره حركت كرد و قصر را محاصره نمود. او در حالی كه از جانب گروه بسیار حمایت می شد فریاد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اینان سواركاران و رزمندگان قبیله مذحج هستند. ما كه از اطاعت خلیفه شانه خالی نكرده ایم و از جامعه مسلمانان جدا نشده ایم، پس چرا بزرگ ما را به قتل رسانده اید؟

این ماجرا را به عبیدالله گزارش كردند. از اینرو به شریح قاضی گفت: به نزد هانی برو و او را ببین و پس از آن بیرون قصر به مردم بگو كه هانی زنده است و كشته نشده. شریح به اطاق هانی آمد و نگاهی به او انداخت، چون هانی چشمش به شریح افتاد، گفت: ای خدا! ای مسلمانان! خاندانم نابود شدند، كجایند دین داران؟ كجایند مردم شهر؟ و در حالیكه خون بر ریشش جاری بود، گوش فراداد و سر و صدایی را از بیرون قصر شنید، پس گفت: گویا این صدای قبیله مذحج و پیروان مسلمان من است، براستی كه اگر ده نفر از آنان به اینجا راه یابند، مرا نجات خواهند داد.

شریح چون این سخن را شنید، خود را به بیرون قصر رسانید و خطاب به ایشان


گفت: به راستی امیر هنگامی كه از حضور شما در اینجا آگاه شد و سخنانتان درباره هانی به او رسید، به من دستور داد كه نزد هانی بروم و او را از نزدیك ببینم و خبر زنده بودن او را به شما اعلام كنم و آگاهتان سازم كه آنچه درباره كشته شدن وی رسانده اند بیهوده است. [1] .

عمرو بن حجاج و یارانش چون این سخن شنیدند گفتند: اكنون كه كشته نشده، پس خدای را سپاسگزاریم. سپس از محاصره قصر دست برداشتند و راه خویش پیش گرفتند و رفتند.

پس از آن عبیدالله به منبر رفت و در حالی كه بزرگان مردم، نگهبانان و اطرافیانش پیرامون او گرد آمده بودند، چنین گفت:

ای مردم! چنگ زنید به اطاعت خدا و پیشوایان خویش، و از هم پراكنده نشوید كه هلاك، خوار، كشته، ستم رسیده و محروم شوید. به راستی كه برادر تو كسی است كه به تو راست بگوید و در حقیقت كسی كه بترساند مردم را از عاقبت خویش، از پیش عذر خود را خواسته است.

پس خواست از منبر فرود آید كه هنوز پایش به زمین نرسیده بود دیده بانان مسجد با شتاب از درب خرما فروشان به درون مسجد ریختند در حالیكه فریاد می زدند: به راستی مسلم به عقیل آمد!

عبیدالله چون این سخن را شنید شتابان خود را به درون قصر انداخت و درها را محكم بست.

[2] .

آنچه در این ماجرا شایان توجه است، تقابل دو خصلت «خودكامگی و خشونت» با


«خودساختگی و كرامت اخلاقی» است كه فرایند شیوه تربیت، محیط خانواده، اجتماع و یا نظام های حاكم می باشد. از این رو مشاهده می شود كه مردانی چون هانی بن عروه، بزرگ منشی و آزادگی را حتی در هنگامه تهدید جان فرونمی گذارند و مهمان و پناهجوی خویش را به بهای آسودگی و نجات از مرگ، به دشمن نمی سپارند.

در برابر كرامت و بزرگواری این مردان حق، فرومایگانی مانند ابن زیاد، با قلدری و گردنكشی و بدگویی و درشتگویی و زشتخویی، آزادگان را تحقیر و آنان را به بند و زنجیر می كشند، و می كوشند تا با تازیانه و تیغ، مقاومتشان را در هم كوبند. و البته با این خشونت و خودكامگی، می توانند رو به صفتانی چونان شریح قاضی را مرعوب و منكوب سازند و آنان را اجیر خواسته ها و توجیه گر كردارهای زشت خود نمایند.


[1] طبري، ج 5، ص 365 تا 368، تجارب الامم، ص 45 تا 48.

[2] طبري، ج 5، ص 368.